عشق ونفرت...

 

l4972_1150800_539015072850.jpg




اشک مادر , گناه من است!
ولی چه روز ها که با مادر دعوایمان شد
چه روزها که سرش داد زدیم
چه شب ها که سر شام اذیتش کردیم
ولی اول و آخر
هنگام بیماری یک نفر شب را صبح کرد!!!!!؟
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادر

+نوشته شده در سه شنبه 30 مهر 1392برچسب:,ساعت1:17توسط zahra | |

 یه وقتایی که دلت گرفته ؛
بغض داری ،
آروم نیستی !
دلت براش تنگ شده ....
حوصله ی هیچكسو نداری !
به یاد لحظه ای بیفت که :
اون همه ی بی قـراری های تو رو دید؛
اما ....
چشمـاشو بست و رفت ... !!!

+نوشته شده در یک شنبه 28 مهر 1392برچسب:,ساعت12:23توسط zahra | |

 


خدای من خدایی است که اگرسرش فریاد بزنم♥

 

به جای اینکه با مشت به دهانم بزند♥

 

با انگشتان مهربانش نوازشم میکند و میگوید میدانم♥

 

جز من کسی را نداری♥

+نوشته شده در یک شنبه 28 مهر 1392برچسب:,ساعت12:21توسط zahra | |

 

 

نامه خدا به همه انسانها

امروزصبح که از خواب بیدار شدی،

نگاهت می کردم،

امیدوار بودم که با من حرفی بزنی،

یا برای چند کلمه،

نظرم را بپرسی یا  برای اتفاق

خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،

از من تشکر کنی.

اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،

مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی،

وقتی داشتی این طرف و آن طرف

می دویدی تا حاضر شوی،

فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری

که بایستی وبه من بگویی:

"سلام"

اما تو خیلی مشغول بودی.

یک بار مجبور شدی منتظر شوی و 

برای مدت یک ربع ساعت، کاری....

نداشتی جز آنکه روی صندلی بنشینی.

بعد دیدمت که از جاپریدی،

خیال کردم می خواهی چیزی به من بگویی،

اما تو به طرف تلفن دویدی ودر عوض 

به دوستت تلفن کردی تا از شایعات با خبر شوی.

تمام روز با صبوری منتظرت بودم،

با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم که

اصلا وقت نداشتی با من حرف بزنی.

متوجه شدم قبل از نهار هی دورو برت را نگاه می کنی،

شاید چون خجالت می کشیدی،

سرت را به سوی من خم نکردی!!!

تو به خانه رفتی وبه نظر می رسید 

که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.

بعد از انجام دادن چند کار، 

تلویزیون را روشن کردی،

نمیدانم تلویزیون را دوست داری یانه؟

درآن چیزهای زیادی نشان می دهند 

وتو هر روز مدت زیادی را جلوی آن می گذرانی.

در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی

و فقط از برنامه هایش لذت می بری.

باز هم صبورانه انتظارترا کشیدم و 

تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،

شام خوردی و باز هم با من صحبتی نکردی!!!

موقع خواب، فکر می کنم خیلی خسته بودی،

بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب بخیر گفتی،

به رختخواب رفتی و فورا به خواب رفتی.

نمی دانم که چرا به من شب بخیر نگفتی؟

اما اشکالی ندارد آخر مگر صبح به من سلام کردی؟

هنگامی که به خواب رفتی،

صورتت را که خسته ی تکرار یکنواختی های روزمره بود،

راعاشقانه لمس کردم.

چقدر مشتاقم که به تو بگویم:

چطور می توانی زندگی زیباترومفیدتر را تجربه کنی...

احتمالا متوجه نشدی که من همیشه در کنارت وبرای کمک به تو آماده ام.

من صبورم،بیش از آنجه تو فکراش را می کنی.

حتی دلم می خواهد به تو یاد دهم که چطور با دیگران صبور باشی.

من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم،

منتظریک سر تکان دادن،

یک دعا،

یک فکر،

یا گوشه ای از قلبت که بسوی من آید.

خیلی سخت است که مکالمه ای یکطرفه داشته باشی.

خوب،

من باز هم سراسر پر از عشق منتظرت خواهم بود،

به امید آنکه شاید فردا کمی هم به من وقت بدهی!

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 28 مهر 1392برچسب:,ساعت12:8توسط zahra | |

+نوشته شده در شنبه 27 مهر 1392برچسب:,ساعت22:33توسط zahra | |

 

 ای گربه یِ خر !

از وسط عاشقانه مردم رد میشه !

عکس های خنده دار و باحال جدید (61)

+نوشته شده در شنبه 27 مهر 1392برچسب:,ساعت22:25توسط zahra | |

 

+نوشته شده در شنبه 27 مهر 1392برچسب:,ساعت22:6توسط zahra | |

 

 

 خدایا یعنی میشه یه روز یه کیبوردی اختراع بشه

که خودش بفهمه کی باید فارسی تایپ کنه کی انگلیسی؟

 

حروم شد نسلمون از بس به جاه گوگل زدیم لخخلمث

 

+نوشته شده در جمعه 26 مهر 1392برچسب:,ساعت13:17توسط zahra | |


دختری هستم به سن سی و سه           فارغ از درس و کلاس و مدرسه

مدرک لیسانس دارم در زبان                   دارم از خود خانه و جا و مکان

مرغم و خواهم زبهر خود خروس              مانده ام در حسرت تاج عروس

مبل واسباب ولوازم هرچه هست          پنکه وسرویس خواب وفرش وتخت

هست موجود وجهازم کامل است           پول نقد و زانتیا هم شامل است

هرچه گوئی هست وتنهاشوی نیست    برسرم گیسو و زلف و موی نیست

ترسم از بی شوهری گردم تلف               بر دهانم آید از اندوه کف

کاش جای این همه پول و پِله             گیر میکرد شوهری توی تله

میشدم عبد و کنیز شوی خود           می نمودم چاره درد موی خود

گیسوانی عاریت چون یال اسب      می نشاندم بر سرم با زور چسب
زلف خود را چون پریشان کردمی       حتم دارم در دلش جا کردمی

آنچنان شوری زخود برپاکنم           تاکه شاید در دلش ماًوا کنم

بارالها تو کرم کن شوی را             خود مرتب میکنم این موی را

 

+نوشته شده در جمعه 26 مهر 1392برچسب:,ساعت13:16توسط zahra | |

 

نه تو دروغگو نیستی

من حواسم پرت است!

گفته بودی دوستم داری بی اندازه

خوب که فکر می کنم

تازه می فهمم که “بی اندازه” یعنی چه!

+نوشته شده در جمعه 26 مهر 1392برچسب:,ساعت13:9توسط zahra | |

 

تهرانیه ﻣﻴﺎﺩ مشهد، ﺑﺎ یه مشهدی ﻣﻴﺮﻥ ﺩﺍﺧﻞ ﯾﻪ
ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ ﻓﺮﻭﺷﯽ . ﺗـﻬـﺮﺍﻧـﯿـﻪ ﻣﻴﺒﻴﻨﻪ ﻫﻴﭽﻜﻲ ﺣﻮﺍﺳﺶ
ﻧﻴﺴﺖ ، ﺳﻪ ﺗﺎ ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ ﻣﻴﺬﺍﺭﻩ ﺗﻮ ﺟﻴﺒﺶ ﻭُ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﻴﺮﻭﻥ . ﺑﻪ
ﺩﻭﺳﺖ مشهدیش ﻣﻴﮕﻪ : ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ . ﺍﻳﻨﻪ کلک ﺗﻬﺮﺍﻧﻲ !
مشهدیه ﻣﻴﮕﻪ : ﭘﺲ ﺑﺮﻳﻢ ﻣﻨﻢ ﻳﻪ ﭼﺸﻤﻪ ﺍَﺯ ﻫُـﻨـﺮ ﺑـﭽّـﻪ
ﻫﺎﯼ مشهد رو ﻧﺸﻮﻧﺖ ﺑﺪﻡ . ﻣﯿﮕﻪ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﺮﻣﻴﮕﺮﺩﻥ ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ
ﻓﺮﻭﺷﻲ ، ﻣﻴﮕﻪ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ ﺑﺪﻩ ﻣﻴﺨﻮﺍﻡ ﻭﺍﺳﺖ ﺟﺎﺩﻭ
ﻛﻨﻢ ! ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ ﻓﺮﻭﺷﻴﻪ ﻫﻢ ﺍَﻭﻟﻴﺸﻮ ﻣﻴﺪﻩ ، مشهدیه
ﻣﻴﺨﻮﺭﻩ ، ﺩﻭﻣﻴﺸﻮ ﻣﻴﺪﻩ ﻣﻴﺨﻮﺭﻩ ، ﺳﻮﻣﻴﺶ ﻫﻢ ﻣﻴﺨﻮﺭﻩ ...
ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ ﻓﺮﻭﺷﻴﻪ ﻣﻴﮕﻪ : ﭘﺲ ﻛﻮ ﺟﺎﺩﻭﺵ ؟ ﻣﻴﮕﻪ ﺗﻮ ﺟﻴﺐ تهرانیه رو نگاه کن 3تاش اونجاست!

+نوشته شده در جمعه 26 مهر 1392برچسب:,ساعت12:59توسط zahra | |

 من زن هستم و تو مرد

اما..

نگران نباش به کسی نخواهم گفت؛

ساختی و تحمل کردم، که در پس مشکلات و دردهایی که تو برایم

 

در پس نامردی و نامهربانی که دیدم و دم نزدم

در پس بی معرفتی هایی که دیدم و معرفت به خرج دادم...

 

در پس خیانت های که دیدم و سکوت کردم ...

من *مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد  * تر

بودم.. نه تو


+نوشته شده در پنج شنبه 25 مهر 1392برچسب:,ساعت13:31توسط zahra | |

 رفت.....

 وحتی نپرسید چه میخواهی؟

شایدترسیدبگویم...

بامن بمان

+نوشته شده در چهار شنبه 24 مهر 1392برچسب:,ساعت17:9توسط zahra | |

 

+نوشته شده در چهار شنبه 24 مهر 1392برچسب:,ساعت17:9توسط zahra | |

 بفهـــــــم لعنتے !

 

 

 

 

 

 

 
دارد نــــاز « تـــــــــــــــــــــو » را مےڪشد . . 
 
 
.
مردیـ ڪـہ از "غــــــُـــــــــرور"
خورشـــــید هم بـہ گـرد پایش نمےرسد

+نوشته شده در سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:,ساعت23:15توسط zahra | |

 

 

 ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺁﺗﺶ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻗﺎ ﺗﻮﯼ ﺍﻧﺒﺎﺭﯼ ﺧﻮﻧﻪ ی ﻣﺎ ﯾﻪ

ﻣﺎﺭ ﻫﺴﺖ .
ﻣﻦ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻡ
ﻫﯿﭽﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺪﺑﺨﺘﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﻮ ﺯﯾﺮ ﻭ ﺭﻭ ﮐﺮﺩﻥ
ﻭﺳﺎﯾﻠﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﻫﯿﭽﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩﻥ ﻭ ﺭﻓﺘﻦ ....
ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻢ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ ﻣﺎﺭ ﺩﯾﺪﯼ ؟
ﻣﯿﮕﻪ : ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﻧﺒﺎﺭﯼ ﺭﻭ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻨﻢ
ﺩﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻡ
ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ<img src=">


 

+نوشته شده در یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:,ساعت15:54توسط zahra | |

 

 

 

 یه مدتی بود با بابابزرگم که صحبت میکردیم دیوار رو نگاه میکرد ، جواب نمیداد!! واسه همین بردیمش تست شنوایی! خیلی هم اصرار داشت که نه من مشکلی ندارم!!!!! دکتر ازش خواست وارد یه اتاقکی بشه و هر چی پرستار میگه رو تکرار کنه:

پرستار: خیار
بابابزرگم : چنار <img src=">
پرستار : بشقاب
بابابزرگم: هشدار <img src=">
پرستار: تاکسی
بابابزرگم: لاستیک <img src=">
در همون لحظه بود که گوشی پرستاره زنگ زد و پرستاره برداشت گفت: الو سلام عزیزم خوبی؟؟؟
بابابزرگم: قربونت برم مرسی شما خوبی؟
پرستاره <img src=">
گراهام بل <img src=">
بابابزرگ <img src=">


+نوشته شده در یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:,ساعت15:51توسط zahra | |

 

 

 

 یه مدتی بود با بابابزرگم که صحبت میکردیم دیوار رو نگاه میکرد ، جواب نمیداد!! واسه همین بردیمش تست شنوایی! خیلی هم اصرار داشت که نه من مشکلی ندارم!!!!! دکتر ازش خواست وارد یه اتاقکی بشه و هر چی پرستار میگه رو تکرار کنه:

پرستار: خیار
بابابزرگم : چنار <img src=">
پرستار : بشقاب
بابابزرگم: هشدار <img src=">
پرستار: تاکسی
بابابزرگم: لاستیک <img src=">
در همون لحظه بود که گوشی پرستاره زنگ زد و پرستاره برداشت گفت: الو سلام عزیزم خوبی؟؟؟
بابابزرگم: قربونت برم مرسی شما خوبی؟
پرستاره <img src=">
گراهام بل <img src=">
بابابزرگ <img src=">


 


+نوشته شده در یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:,ساعت15:51توسط zahra | |

 نميدونم چه حكمتيه هر وقت تصميم ميگيرم خودمو به خواب بزنم همه جاى بدنم خارش ميگيره ، حتى يه جاهايى كه قبلا كشفشون نكرده بودم

+نوشته شده در یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:,ساعت15:49توسط zahra | |


00101

ابرها به آسمان تکیه می کنند
درختان به زمین
و انسان ها به مهربانی هم

+نوشته شده در یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:,ساعت12:26توسط zahra | |


 
 
f4df5d9d40cd45928c4604e9e2ce9b1a-425
خوشبختی داشتن دوست داشتنی ها نیست

بلکه دوست داشتن داشتنی هاست 



+نوشته شده در یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:,ساعت11:12توسط zahra | |

 

‍آבمها {عیـטּ} سایه‍ ‍انـב !

‍ازشوטּ فرار ڪُنے {בنبالت} مےבونـב !

 בُنبالشوטּ بـבویے ‍ازتْ {فــَر‍ار} میڪُنـטּ !

دیــدَم ک ِ مـ گـَم...والللــا...:|阿囧像素版0002

http://www.8pic.ir/images/83035666729813507973.jpg

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:,ساعت11:10توسط zahra | |

 

سر خاک من...!!
اونی که بیشتر اذیتم کرد بیشتر گریه میکنه...!!
اونی که نخواست ما رو بالاخره میاد دیدن جسدم...!!
اونی که حتی نیومد تولدم زیر تابوتمو گرفته...!!
اونی که سلام نمیکرد میاد برا خدافظی...!!
عجب روزیه اون روز...!!
حیف كه اون موقع خودم نیستم..
.!!


74401354446529504086.jpg

+نوشته شده در یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:,ساعت11:9توسط zahra | |

 

مادر........

+نوشته شده در یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:,ساعت11:7توسط zahra | |

  مَــــــــرا "


بــــه " دیگــــری " وا مَگــــذار ...

روزی می بینیــــــــمان ...

تــــــــاب نمــــــــی آوری ..............!



vg23s713yrojbg7piw80.jpg

+نوشته شده در یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:,ساعت11:3توسط zahra | |

    19455434952168735106.jpg

شکستم اما

سرم رو بالا گرفتم و گفتم

اشکال نداره ، رفع بلا بود

+نوشته شده در یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:,ساعت11:0توسط zahra | |

 

+نوشته شده در شنبه 20 مهر 1392برچسب:,ساعت10:32توسط zahra | |

 

ای آدرس وب جدیدمه.حتما سربزنید

golebehesht73.blogfa.com

+نوشته شده در جمعه 19 مهر 1392برچسب:,ساعت15:46توسط zahra | |

 

199432-bf71f4ac686a4b1bb8399c5.jpg?async

حـــــآلا که رفتی...

امآ بــــدون که دارمِـــت!!!

هســـتی...

همــیشه...

هرجـــآ...

فقط ...

در آغــــوش دیگری!!!

+نوشته شده در چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:,ساعت21:41توسط zahra | |

 کفـــــــشهايـــم را نــــــــده

پــــــا برهنــــــه ميـــــــروم

تــــــــــــا در تنــــــهايي خــــــــود

بـــــــا نگـــــــاه کردن بـــه پـــاهــــايـــم عبـــــرت بگيـــــــــــــــــــرم

کــــــــــه مـــن کــــــــــجا و تــــــــــو کـــــــــــجا . . .

+نوشته شده در چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:,ساعت21:39توسط zahra | |

ﻪ ﺳـﻼﻣـﺘﯽ ...
ﺑـﻪ ﺳـﻼﻣـﺘﯽ ﺍﻭﻧـﺎﯾﯽ ﮐـﻪ ﺻـﺪﺍﺷـﻮﻥ ﺁﺭﻭﻣﻤﻮﻥ ﻣـﯿﮑﻨﻪ،ﻧـﮕﺎﻫﺸﻮﻥ ﺩﯾﻮﻧﻤﻮﻥ ....
ﺑـﻪ ﺳـﻼﻣـﺘﯽ ﻫﻤــﻪ ﺍﻭﻧـﺎﯾﯽ ﮐـﻪ ﻗـﺒﻸ ﺑـﻮﺩﻥ، , ﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕــﻪ ﻧﯿﺴﺘــﻦ
ﭼﻮﻥ ﺩﯾﮕـﻪ ﺍﻭﻧــﺎﯾﯽ ﻧـﯿﺴﺘﻦ ﮐﻪ ﻗـﺒﻸ ﺑـﻮﺩﻥ ....
ﺑـﻪ ﺳـﻼﻣـﺘﯽ ﺭﺩ ﭘـﺎﻫﺎﯼ ﺭﻭﯼ ﻗــﻠﺒﻤﻮﻥ،ﺑﻪ ﺳـﻼﻣـﺘﯽ ﺍﻭﻧـﺎﯾﯽ ﮐـﻪ ﺑـﺮﺍﯼ ﺭﻓـﺘﻦ ﺍﻭﻣــﺪﻩ ﺑـﻮﺩﻥ ....
ﺑـﻪ ﺳـﻼﻣـﺘﯽ ﺍﻭﻧـﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﺮﻣـﺖ ﻧﻮﻥ ﻭ ﻧـﻤﮏ ﮐﻪ ﻫـﯿﭻ !
ﺣـﺮﻣـﺖ ﺯﺧـﻤﺎﯾﯽ ﮐـﻪ ﺑـﺎﻫﺎﺷـﻮﻥ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑـﻮﺩﯾﻢ ﺭﻭ ﻫـﻢ ﻧـﮕﻪ ﻧـﺪﺍﺷـﺘﻦ ....
ﺑـﻪ ﺳـﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻣﺎﻝ ﻣـﺎ ﺑـﺸﻦ ﻭﻟﯽ ﺟـﻠﻮ ﭼـﺸﻤﻤﻮﻥ ﻣـﺎﻝ ﯾـﮑﯽ ﺩﯾﮕـﻪ ﺷﺪﻥ ....
ﺑﻪ ﺳـﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭﻧـﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﺑـﻮﺩﻥ ﻭﻟـﯽ ﺭﻭﯾـﺎ ﺷـﺪﻥ ....
ﺑﻪ ﺳـﻼﻣـﺘﯽ ﺍﻭﻧـﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﻘـﺪﻡ ﺑﯽ ﻣﻌـﺮﻓﺖ ﺑـﺎﺷﻦ ﺑـﺎﺯﻡ ﺩﺭﮔﯿﺮﺷﻮﻧﯿـﻢ

+نوشته شده در چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:,ساعت21:38توسط zahra | |

 ﺧﻮﺑﯿﻪ ﮐﻠﯿﭙﺲ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﯿﻢ ﺩﺧﺘﺮﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺗﻮ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ
ﺗﺸﺨﯿﺺ ﺑﺪﯾﻢ )):
ﻻﻣﺼﺐ ﺟﺰﻭ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﺭﺍﻫﺎﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﻮﻧﺪﺱ |

+نوشته شده در چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:,ساعت21:35توسط zahra | |

 بيري مي گفت اگر مي خواهي جوان بماني درد دلت را به كسي بگو كه دوستش داري و دوستت دارد................
گفتم چرا تو بير شدي؟
گفت دوستش داشتم دوستم نداشت..................

+نوشته شده در چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:,ساعت21:34توسط zahra | |

 دور گردنش شال پیچیدند،

و سرش کلاه گذاشتند و رفتند …
کسی نفهمید همین محبت ها آدم برفی را آب کرد

+نوشته شده در سه شنبه 16 مهر 1392برچسب:,ساعت23:33توسط zahra | |

 
زن : دوستت دارم
شوهر : منم دوستت دارم
زن : ثابتش کن ، داد بزن تا همه دنیا بفهمن
شوهر : کنار گوشش زمزمه میکند  دوستت دارم !
زن : چرا آروم برام زمزمه میکنی ؟
شوهر : چون تو همه دنیای منی . . .

+نوشته شده در سه شنبه 16 مهر 1392برچسب:,ساعت23:31توسط zahra | |

 

e9q22t0r8tflhu1jiuv.jpg
 
لعنت به اون کســــی که ….

وقتـــــی بهــــش محبـــت می کنــــی ...

خیــــال می کنــــه بهـــش احتیـــاج داری ... !!

لعنت به اونى كه بهترین روزاتو براش گذاشتى

و اون تو بدترین روزا تنهات گذاشت....

+نوشته شده در سه شنبه 16 مهر 1392برچسب:,ساعت23:28توسط zahra | |

 دو ماهه دارم هر شش ساعت یه بار دوتا آنتی هیستامین میندازم تو جیبام

 

ولی بازم جیب ما به پول حساسیت داره!

+نوشته شده در دو شنبه 15 مهر 1392برچسب:,ساعت21:22توسط zahra | |

 خسته ام مثل درخت سروی که سال ها در برابر طوفان ایستاد و روزی که به نسیمی دل داد ، شکست 


58110000467434222358.jpg

+نوشته شده در دو شنبه 15 مهر 1392برچسب:,ساعت21:20توسط zahra | |

 همین لحظه حاوی بهشت و دوزخ است . همه اش بستگی به تو دارد . اگر تو خوش باشی ، شاد باشی ، اگر عاشق زندگی باشی و آن را محترم بداری و جشن بگیری . در بهشت هستی ، اگر نتوانی شادمانی کنی ، اگر چنان زنجیرهای سنگینی برپا و دست داشته باشی که نتوانی با آهنگ زندگی به رقص در آیی ، آن وقت در دوزخ به سر می بری . دالایی لاما 

+نوشته شده در دو شنبه 15 مهر 1392برچسب:,ساعت21:20توسط zahra | |

 
http://www.yazdfarda.com/media/news_gal/file_3171.gifhttp://www.yazdfarda.com/media/news_gal/file_3171.gifhttp://www.yazdfarda.com/media/news_gal/file_3171.gifhttp://www.yazdfarda.com/media/news_gal/file_3171.gifhttp://www.yazdfarda.com/media/news_gal/file_3171.gifhttp://www.yazdfarda.com/media/news_gal/file_3171.gif

 
الان با دیدن این عکس اوضاع مغزت چطوره؟

+نوشته شده در دو شنبه 15 مهر 1392برچسب:,ساعت21:18توسط zahra | |