عشق ونفرت...


 


 

+نوشته شده در سه شنبه 25 تير 1392برچسب:,ساعت1:49توسط zahra | |

روزی تو را دوباره خواهم کشید


ولی این بار نه روی بوم خیالم،

روی قلبم،

اگر شد با عشق،

نشد با حسرت،

نشد با اشک ،نشد با آه،

نشد با جان،

ولی تو را می کشم

قبل از ان که مرا بکشند

و با خود ... ببرند به قبرستان! 

 

+نوشته شده در سه شنبه 25 تير 1392برچسب:,ساعت1:47توسط zahra | |

دلم برای هم آغوشیِ صمیمی‌ِ تنها یمان


برای نوازش

برای صدا کردن‌های تو

برای حرف‌های خوب

تنگ شده

صدایم کن!

دلم برای دوست داشتن‌های بی‌ انتها

برای شب‌های تا صبح ... بدون خواب

برای خودم

برای خودت

پنجره‌ها و مهتاب

تنگ شده

صدایم کن!



"نیکی‌ فیروزکوهی" 

+نوشته شده در سه شنبه 25 تير 1392برچسب:,ساعت1:44توسط zahra | |

آمد رمضان و عید با ماست
قفل آمد و آن کلید با ماست

بربست دهان و دیده بگشاد
وان نور که دیده دید با ماست

آمد رمضان به خدمت دل
وان کش که دل آفرید با ماست

در روزه اگر پدید شد رنج
گنج دل ناپدید با ماست

کردیم ز روزه جان و دل پاک
هر چند تن پلید با ماست

روزه به زبان حال گوید
کم شو که همه مرید با ماست

چون هست صلاح دین در این جمع
منصور و ابایزید با ماست

مولانا 

   

حلول ماه مبارک رمضان رابهتون تبریک میگم

+نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت18:26توسط zahra | |

دوستای گلم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یه چیزی بگم؟؟ چرانظرنمیذارین؟ ها؟؟؟؟

گناه دارم آخه. یه نظری درراه خدابذارین 

    

+نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت1:20توسط zahra | |

 

+نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت1:17توسط zahra | |

لیلی قصه اش را دوباره خواند . برای هزارمین بار.... ومثل هربار لیلی قصه باز هم مرد

لیلی گریست وگفت :کاش اینگونه نبود

خدا گفت :هیچ کس جزتو قصه ات را تغییر نخواهد داد !!

لیلی! قصه ات را عوض کن...

لیلی اما میترسید . لیلی به مردن عادت داشت .

تاریخ به مردن لیلی خو کرده بود..

خدا گفت : لیلی عشق میورزد تا نمیرد . دنیا لیلی زنده میخواهد

لیلی آه نیست . لیلی اشک نیست . لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست ..

لیلی ! زندگی کن...

اگر لیلی بمیرد ، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد ؟

چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟...

چه کسی طعام نور در سفره های خوشبختی بچیند؟

چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟ ؟..

چه کسی پیراهن عشق را بدوزد ؟ ؟ ...

لیلی قصه ات را دوباره بنویس ..

لیلی به قصه اش بازگشت....

این بار اما نه به قصد مردن .

که به قصد زندگی .

و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلی های ساده گمنام ....... 


+نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت1:9توسط zahra | |

بــی تــو ...
بــاران کــه مــی بارد

از هــمه زود تر چــتر ام را بــاز مــی کـنم

امـا نمیــدانم چـــرا ایـن روزها زیـر بـــاران
جــای خـــیس شــدنِ تــن ام

گــونه هایم خــیس میــشوند

تــو میــدانی چـــرا ؟!!!

+نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت1:4توسط zahra | |

کودک که بودم حس داشتم اما حساس نبودم...

مشامه ام تیز بود اما قدرت درک تورا نداشتم....


حالا که از اب و گل درامده ام و تورا حس می کنم،می درکم!

ای کاش ها در ذهنم حواله شده....

که "کاش" همان کودک ساده پندار همیشه بودم و تورا
هرگز نمی فهمیدم....

+نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت1:2توسط zahra | |

بیا بامن تا حس پرواز قفس زده ی مرا بشنوی...گوش هایم را در برابر باد می گذارم....اخر می

دانی،این روزها باد از صداقت می گوید،طبعا درویش است ...ولی می ترسم...می دانی چرا؟ چون

رازعشق من و تورا فقط ردپاهای فاصله ی بین منو تو باید بدانند...شاید از حجمشان کم شود..........

+نوشته شده در دو شنبه 23 تير 1392برچسب:,ساعت23:53توسط zahra | |

واقعاً همینطوره، این روزا حیونا از بعضی آدما خیلى با معرفت تر و مهربون ترن و باید ازشون درس گرفت. 

+نوشته شده در جمعه 14 تير 1392برچسب:,ساعت12:31توسط zahra | |

 

+نوشته شده در جمعه 14 تير 1392برچسب:,ساعت12:29توسط zahra | |

تنهایی را دوست دارم

با تمام سیاهیش

تنهایی را دوست دارم

با تمام حس خوبیش

تنهایی را دوست دارم

با تمام یه رنگیش

تنهایی را دوست دارم

با تمام ساده گیش

تنهایی را دوست دارم

نه در اینجا نه در اونجا بلکه در همه جا

تنهایی را دوست دارم

چون تنها ترینم 

+نوشته شده در جمعه 14 تير 1392برچسب:,ساعت12:26توسط zahra | |

عشق یعنی راه رفتن زیر باران
عشق یعنی من می روم تو بمان
عشق یعنی آن روز وصال
عشق یعنی بوسه ها در طوله سال
عشق یعنی پای معشوق سوختن
عشق یعنی چشم را به در دوختن
عشق یعنی جان می دهم در راه تو
عشق یعنی دستانه من دستانه تو
عشق یعنی می برم تا اوج تورو
عشق یعنی حرف من در نیمه شب
عشق یعنی اسم تو واسم میاره تب
عشق یعنی انقباظو انبصاط
عشق یعنی درده من درده کتاب
عشق یعنی زندگیم وصله به توست
عشق یعنی قلب من در دست توست
عشق یعنی عشقه من زیبای من
عشق یعنی عزیزم
دوستت دارم 

+نوشته شده در جمعه 14 تير 1392برچسب:,ساعت12:24توسط zahra | |

می دونی چرا شیشیه جلوی ماشین اونقدر بزرگه ولی آینه عقب اونقدر کوچیکه؟! چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین همیشه به جلو نگاه کن و ادامه بده. 

+نوشته شده در جمعه 14 تير 1392برچسب:,ساعت12:20توسط zahra | |

تو کدوم کوهی که خورشید...از تو دستِ تو می تابه
چشمه چشمه ابرِ ایثار...روی سینه ی تو خوابه
تو کدوم خلیجِ سبزی...که عمیق اما زلاله
مثل آینه پاک و روشن...مهربون مثل خیاله
کاش از اول می دونستم...که تو صندوقچه ی قلبت
کلیدی داری برای...دَرای همیشه بسته
کاش از اول می دونستم...که تو دستای نجیبت
مرهمی داری برای...زخمِ این همیشه خسته
تو به قصه ها شبیهی...ساده اما حیرت آور
شوقِ تکرارتو دارم...وقتی می رسم به آخر
تو پلی،پلِ رسیدن...روی گردابه ی تردید
منو رد می کنی از رود...منو می بری به خورشید 

+نوشته شده در جمعه 14 تير 1392برچسب:,ساعت12:15توسط zahra | |

از من نگير اين نعمتِ ديوانگي را
بر من ببخش اين شر و شورِ بچگي را
خرده نگير اين سر كشي ها را بر اين شمع
بر من هم اين خودسوزي و پروانگي را
ديدي چه جوري پاي عشقش داد آخر
شيطانِ مجنونِ تو عمري بندگي را
هي آس رو کردی و هي با دل بريدم
تا بردم اين بازي مرگ و زندگي را
با سخت جاني ها و سرتق بازي آخر
از پا در آوردم حسابي خستگي را
خط خورده ام از ليست بخشوده ها باز
زيرِسبيلي رد كن اين خط خوردگي را
تازه ، گواهي دكتر آوردم برايت
واضح نوشته شدت شوريدگي را
جوش و خروشِ دائمم از خامي ام بود
تا كي دهم تاوانِ اين ناپختگي را
عبرت نشد اين چوب خوردن ها برايم
با خود يدك هي مي كشم اين سادگي را
آدم بشو من نيستم ، لطفي بكن پس
برچين خودت اسباب اين شرمندگي را
ننويس پاي اين جنونم رقص بر دار
پاي من اين شعر از سر آشفتگي را 

+نوشته شده در جمعه 14 تير 1392برچسب:,ساعت12:13توسط zahra | |

دلتنگ دیدار توام ای ماه شهر آرای من



ای چشم های روشنت آیینه ی فردای من 

+نوشته شده در جمعه 14 تير 1392برچسب:,ساعت12:11توسط zahra | |

من عادتم شده تنها بدون تو...هر روز راه برم تو این پیاده رو


من عادتم شده چیزی نخوام ازت...فکر منو نکن خوبم گلم فقط


دلواپس توام که ساده می شکنی...کوه غمی ولی حرفی نمی زنی


میترسم از پس دردات بر نیای...من عادتم شده چیزی ازم نخوای


دلواپس توام که ساده می شکنی...کوه غمی ولی حرفی نمی زنی


میترسم از پس دردات بر نیای...من عادتم شده چیزی ازم نخوای


دردا و خستگی مالِ خودت شده...چیزی نمی گیو اصرار بی خوده


اصرار می کنم انکار میکنی...حرفای قبلتو تکرار می کنی


این که تو میگی من تنها کس توام...دنیاییه ولی دلواپس توام


دلواپس توام که ساده می شکنی...کوه غمی ولی حرفی نمی زنی


میترسم ازپس دردات بر نیای...من عادتم شده چیزی ازم نخوای 

+نوشته شده در جمعه 14 تير 1392برچسب:,ساعت12:4توسط zahra | |

آروم چشاتو ببند
یکی برای همه بیداره
 

+نوشته شده در جمعه 14 تير 1392برچسب:,ساعت12:2توسط zahra | |


 
گرمی دست هایت چیست که دستهایم آنها را میطلبد ؟

در آینه چشمهایم بنگر چه میبینی؟

آیا میبینی که تو را میبیند؟

صدای تپش قلبم را میشنوی که فریاد میزند دوستت دارم؟

دوست ندارم که بگویم دوستت دارم.

دوست دارم که بدانی دوستت دارم!



+نوشته شده در جمعه 14 تير 1392برچسب:,ساعت11:41توسط zahra | |