عشق ونفرت...

حکایت من ، حکایت کسی بود که که عاشق دریا بود اما قایق نداشت !

دلباخته سفر بود ، اما همسفر نداشت ! حکایت کسی بود که زجر کشید

، اما ضجه نزد ! زخم داشت ، اما ننالید ! گریه کرداما اشک نریخت !

حکایت من حکایت کسی بود که پر از فریاد بود ، اما سکوت کرد . . .
 

+نوشته شده در پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:,ساعت16:54توسط zahra | |

بعضی حرف‌ها را نباید زد

بعضی حرف‌ها را نباید خورد

بیچاره دل چه می‌کشد میان این زد و خورد !

+نوشته شده در پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:,ساعت16:39توسط zahra | |

اگر حرف وزن نداره ؛

پس چه جوری کمر آدم رو میشکنه ؟!

بـدنـم روز بـه روز کـبـود تـر مـی شـود . .

از بـس

خـودم را مـی زنـم . .

بـه نـفـهـمـی !!! 

+نوشته شده در پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:,ساعت16:25توسط zahra | |

انگشتانت را …

به من قرض بده

برای شمردن لحظه های نبودنت

کم آورده ام!… 

+نوشته شده در پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:,ساعت15:31توسط zahra | |

בخـ ـتـَر بـ ـوבَن تآوآن בآرَב ...

بـ ـزرگ مـے شـَوے ...

عـ ـآشق مـے شـَوے ...

בل مـے بـَنـבے ...

تـَنـَ ـت رآ بـَ ـرآيـَ ـش عـُ ـريـ ـآن مـے كـُنـے ...

نـہ از روے هـ ـوَس ...

بـَلكـہ اَز روے عـِشـ ـق ...

وَقـ ـتـے בِلـَش رآ زَدے مـے رَوَב ...

وَ تـ ـو مـے مـ ـانـے و خـ ـودَت ...

آن زَمـ ـآن تـ ـو يـِك هـَ ـرزه اے ...


وَ او فـَقـَط كـَمـے בخـ ـتـَر
بآزے كـَرבہ ... ! 

+نوشته شده در پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:,ساعت13:43توسط zahra | |

خدا به تو 2 تا پا داد

تا با اونها راه بری!!

2 تا دست داد تا نگاه داری!!

2 تا گوش داد تا بشنوی!!

2 تا چشم داد تا ببینی!!

ولی چرا فقط یک قـلـبــــــــــــ داد؟!؟!؟!.....

چون قلب دوم تو رو به کس دیگری داد تا اونو پیدا کنی!!! 

+نوشته شده در سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:,ساعت19:54توسط zahra | |

بـه‌وقــت تنهــایــی،

مــرد، زیــر بــاران سیگــار مــی‌کشــد؛

زن، پشــت پنجــره!

امــا، نــه بــاران، مهــم اســت،

نــه مــرد، نــه پنجــره، نــه زن!

مهــم،

تنهــایــی اســت کــه دود مــی‌شــود 

+نوشته شده در سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:,ساعت19:50توسط zahra | |

یه وقتایی اینقدر

زندگیم غمناک میشه که دوست دارم یکی یهو بگه

کات

عالی بود

خسته نباشین بچه ها

واسه امروز بسه 

+نوشته شده در سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:,ساعت19:48توسط zahra | |

در روزگاری که " دروغ " یـک “واقـعـیت عمـــــومـی” است . . .

به زبان آوردن "حـقـیـقـت" یک " اقـدام انـقـلابـی" محسوب می شود !! 

+نوشته شده در سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:,ساعت19:46توسط zahra | |

 

+نوشته شده در سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:,ساعت19:37توسط zahra | |

بهـتر از جمله ی "دوست دارم" ؛ جمله ی " بهت اعتماد دارمه "
هر کسی میتونه هر کی رو دوست داشته باشه ،
ولی ...
به هر کسی نمیشه اعتماد کرد ... ! 

 

 

+نوشته شده در سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:,ساعت19:32توسط zahra | |

خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟

اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد.
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل
زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…
دردش گفتنی نبود….!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.
زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن…
چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه
برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد…
امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد…با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!!
فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد…
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته...........! 

+نوشته شده در سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:,ساعت18:52توسط zahra | |

واکنش دخترا وقتی میفهمن قراره واسشون خواستگار بیاد 

 

برید ادامه ی مطلب


 


ادامه مطلب

+نوشته شده در دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:,ساعت21:18توسط zahra | |


برید ادامه ی مطلب


ادامه مطلب

+نوشته شده در دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:,ساعت20:53توسط zahra | |

پسر : چرا گریه میکنی عزیزم؟؟

دختر : هیچی، همینجوری

پسر عشقشو بقل میکنه و میگه ببخشید..

دختر : تو چرا؟ تو که کاری نکردی !!

پسر : چرا، من اونجا نبودم که ازت جلوی کسی که باعث ناراحتیت شده حمایت کنم .. 

 

+نوشته شده در دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:,ساعت20:51توسط zahra | |

ما كہ نـכ یـכ یمْ ولے میگـטּ :

פֿـیلے شیرینہ وقتے تو اسـ امـ اسـ بازے هاے شبانہ פֿـوابتـــ میبرס

صبح بلنـכ میشے میبینے اسـ امـ اسـ اومـכס : قربوטּ عشـــقمْ برمْ كہ خوابش برכס!

+نوشته شده در دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:,ساعت20:47توسط zahra | |

به سلامتيه اونے که تو عصبانيت خواست آرومم کنه....

هر چے از دهنم درومد بهش گفتم....

آخرش فقط گفت : بهترے ؟! 

+نوشته شده در دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:,ساعت20:35توسط zahra | |

ساعتم را متوقف کرده ام ، بی کوک، بی باطری

تا حتی هوس یک ثانیه حرکت هم به سرش نزند…!

گور پدر دقایق! 

+نوشته شده در یک شنبه 27 مرداد 1392برچسب:,ساعت23:53توسط zahra | |

سلامتیه اونایی که

الان دلشون گرفته از تجربه تلخشون

و تنها موندن با هزار تا اما و اگر 

+نوشته شده در یک شنبه 27 مرداد 1392برچسب:,ساعت23:51توسط zahra | |

 

+نوشته شده در یک شنبه 27 مرداد 1392برچسب:,ساعت21:24توسط zahra | |

چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید چرا نگاههایت اینقدر غمگین است؟؟؟
چرا لبخندهایت اینقدر بی رنگ است؟؟؟
اما افسوس...
هیچ کس نبود همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره
آری با تو هستم...
با تویی که از کنارم گذشتی
و حتی یکبار هم نپرسیدی چراچشمهایت همیشه بارانی است؟؟؟ 

+نوشته شده در یک شنبه 27 مرداد 1392برچسب:,ساعت21:15توسط zahra | |

می دونی وقتی خدا داشت بدرقت میکرد چی بهت گفت؟
گفت:به جایی میری که میشکننت
نکنه غصه بخوری
من همه جا باهاتم تو تنها نیستی
تو وجودت عشق میذارم که بگذری
قلب میدم که جا بدی
اشک میدم که همراهیت کنه
و
مرگ میدم که بدونی دوباره برمیگردی پیش خودم. 

+نوشته شده در یک شنبه 27 مرداد 1392برچسب:,ساعت21:12توسط zahra | |

خسته وکوفته اومدم خونه، خواهرم رو در پذیرایی یادداشت گذاشته " یه یادداشت گذاشتم تو اتاقت برو بردار".رفتم اتاق دیدم نوشته" سرت کلاه گذاشتم.یادداشت اصلی پشت همون برگه ایی که رودر بود" رفتم پشت کاغذ رونگاه کردم میدم نوشته "یه یادداشت تویخچال زیر ظرف میوه ها" .منم حرصم گرفت بدون توجه به یادداشت یه نیمرودرست کردم وخوردم.....

بعدناهار یادداشت زیر ظرف میوه روخوندم دیدم نوشته" مارفتیم خونه ی خاله اما مامان برات پیتزاکه دوس داری درست کرده گذاشته تو فر ، اما اگه نیمرو خوردی دیگه پرخوری نکن بذار اومدم باهم میخوریم...

خداوکیلی من سرمو کجابکوبم.......

+نوشته شده در یک شنبه 27 مرداد 1392برچسب:,ساعت20:32توسط zahra | |

هر چه افراد کمتر از خودشان تعریف کنند
دیگران بیشتر به بزرگی آنها پی خواهند برد . . . 

+نوشته شده در شنبه 26 مرداد 1392برچسب:,ساعت23:25توسط zahra | |

 

چندلحظه ذهنتونو روی حرکت این قطار متمرکز کنید وببینید کدوم طرف حرکت میکنه

 

 

 

 

 

 

+نوشته شده در شنبه 26 مرداد 1392برچسب:,ساعت22:21توسط zahra | |

 

کپی برابر اصل

 

 

 

+نوشته شده در شنبه 26 مرداد 1392برچسب:,ساعت22:19توسط zahra | |

 

خانواده  دست وپاچلفتی

 


 

+نوشته شده در شنبه 26 مرداد 1392برچسب:,ساعت22:13توسط zahra | |

سلامتی اونیکه همیشه مهربونه و هیچوقت عوض نمیشه...



همونی که همه باهاش خوشحالن اماکسی باهاش نمی مونه



همونی که همه فکر میکنن سخته ، سنگه



اما با هر تلنگری میشکنه......



همونی که مواظبه کسی ناراحت نشه اما



همه ناراحتش میكنن



همونی که تنها چیزی که داره خاطره است



همونی که خیلی تنهاست...



خیلی دل شکسته است 

+نوشته شده در جمعه 25 مرداد 1392برچسب:,ساعت20:21توسط zahra | |

ﺍﺯ ﭘﯿﮑﺎﻥ ۵۷ ﮐﻪ ﯾﮏ ﭘﺴﺮ 5 ﺳﺎﻟﻪ
ﮐﻨﺎﺭ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺳﺒﻘﺖ ﮔﺮﻓﺖ ,
ﻣﺎﺷﯿﻦِ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﺷﯿﻨﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ
ﺗﻨﺪﺗﺮ ﻣﯿﺮﻩ ... 

+نوشته شده در جمعه 25 مرداد 1392برچسب:,ساعت20:18توسط zahra | |

دوسـت دارم یـڪ شبــﮧ، هفتــاد سـال پیـــر شـوم

در ڪنــار خیـابــانی بـایستـــم . . .

تـــو مـرا بـی آنڪــﮧ بـشنــاسی ، از ازدحـام تــلخ خـیـــابـان عبــور دهــے . . .

هفتـــاد ســال پیـــر شـدن یــک شبـــﮧ

بـه حـس گـــــرمــی دسـتـ های تـــو

هنــگامـی کـه مرا عبــور میـدهـی بــی آنـڪـﮧ بـشنــاســی،

مــے ارزد . . .! 

+نوشته شده در جمعه 25 مرداد 1392برچسب:,ساعت20:12توسط zahra | |

دو تا گربه با هم ازدواج کردن! 

برید ادامه ی مطلب

حتمابخونید


ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 24 مرداد 1392برچسب:,ساعت20:19توسط zahra | |

یه میلیاردری بود که توی خونه ش تمساح نگه می داشت و اونا رو توی استخر پشت خونه ش گذاشته بود...


اون یه دختر زیبا هم داشت..یه روز یه مهمونی خیلی مجلل می گیره ،وسطای مجلس پسرای توی

 

مهمونی رو جمع می کنه،میگه میخوام یه مسابقه بذارم.هر کدوم از شما بتونه این استخر پراز تمساح رو تا

آخر شنا کنه من یه میلیارد تومن بهش می دم و یا اینکه دخترم رو به عقدش در مییارم...


هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی پرید تو آب و تمساحا همه رفتن سمتش...


اینم با بدبختی فرار کرد و تا ته آب شنا کرد و زخمی نفس زنان اومد بالا


میلیاردر خیلی هیجان زده گفت:آفرین خیلی خوشم اومد حالا دخترم رو می خوای یا یه میلیارد تومن؟


پسره گفت: هیچکدوم!اون دیوونه ای که منو هول داد توی آب و می خوام! 

 

+نوشته شده در پنج شنبه 24 مرداد 1392برچسب:,ساعت20:14توسط zahra | |

 

دلت که گرفت ، دیگر منت زمین را نکش

راه آسمان باز است ، پر بکش

او همیشه آغوشش باز است ، نگفته تو را میخواند ؟

اگر هیچکس نیست ، خدا که هست . . .


 برید ادامه ی مطلب
 


ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 24 مرداد 1392برچسب:,ساعت20:9توسط zahra | |

هر پرهیزکار گذشته ای دارد

و هر گنهکار آینده ای

پس هیچوقت زود قضاوت نکن 

+نوشته شده در پنج شنبه 24 مرداد 1392برچسب:,ساعت20:6توسط zahra | |

تـــو را كــــه نمي تـــوانـــــم....

حـــذف كنـــــم از آسـمـــــان دلــــــم....

بـــه گمــــانـــم بــــايــــد " منــــي " را نــــابــــود كنــــم

كـــــه....

ضميــــــر مخــــاطبــــش تنــــــها " تـــو " هستـــي... ! 

+نوشته شده در پنج شنبه 24 مرداد 1392برچسب:,ساعت19:56توسط zahra | |

تا حالا دقت کردین وقتی واسه دل خودت موهاتو درست میکنی چقدر خوشگل میشه ولی وقتی میخوای بری مهمونی یا عروسی بعد از ۳ ساعت کلنجار رفتن شبیه خربزه میشه؟


******************

تا حالا دقت کردین که روزای هفته اینجوری میگذره :
شــــــــــــــــــــــنبـــــ ـــــــــــــــه
یــــــــکشــــــــنبـــــــــ ــــــــــه
دوشـــــــــــــنبــــــــــــ ـــــــه
سه شـــــــنبـــــــــــــــــه
چـــهـــار شنبـــــــــــــه
پنجشنبه جمعه!!!

******************

تا حالا دقت کردین چقدر حرص آوره که سر غذا دقیقا اون چیزی رو بر میدارن که تو کلی تو ذهنت واسش نقشه کشیده بودی

******************

تا حالا دقت کردین ﺷﯿﺮﯾﻦﺗﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﻭﻥ ۵ ﺩﻗﯿﻘﻪﯼ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻻﺭﻡ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﻪ !!

******************

تا حالادقت کردین وقتی داری درس میخونی و به یه صفحه عکس دار میرسی چه حالی میکنی که اون صفحه نصفست…!

******************

تاحالا دقت کردین وقتی احساس میکنین گم شدین اول ضبط ماشین رو کم میکنین! 

+نوشته شده در پنج شنبه 24 مرداد 1392برچسب:,ساعت19:45توسط zahra | |

تو کافی شاپ بودم که باد شکم اومد سراغم!
صدای موزیک بلند بود،
با موزیک میزون کردم که کارمو پوشش بده!
یهو متوجه شدم همه منو به هم نشون میدن O_o
یادم اومد که موزیکو با هندزفری گوش میکردم!
"خاطرات غضنفر" 

+نوشته شده در چهار شنبه 23 مرداد 1392برچسب:,ساعت20:57توسط zahra | |

رفتنت....



نبودنت....



نامردیت....



هیچ کدوم نه اذیتم کرد..



نه واسم سوال شد...



فقط یه بغض داره خفم میکنه..



چجوری نگات کرد که منو تنها گذاشتی؟؟؟ 

+نوشته شده در چهار شنبه 23 مرداد 1392برچسب:,ساعت20:46توسط zahra | |

قصه دیو و دلبرو شنیدی؟
دلبر عاشق دیو میشه، با گفتن یه جمله دوستت دارم، دیو تبدیل به ادم میشه،
حالا قصه منو گوش کن :یه روزی عاشق یه ادم شدم، اما تا بهش گفتم دوستت دارم، تبدیل به یه دیو سنگدل شد!
ولی من هنوزم احمقانه دوسش دارم .... 

+نوشته شده در چهار شنبه 23 مرداد 1392برچسب:,ساعت20:41توسط zahra | |

چــه قانــون ناعــادلانــه ای !

بــرای شــروع یــک رابطــه ,

هــر دو طــرف بایــد بخواهنــد …

امــا …

بــرای تمــام شدنــش ,

همیــن کــه یــک نفــر بخواهــد کافیســت …
 

+نوشته شده در چهار شنبه 23 مرداد 1392برچسب:,ساعت20:26توسط zahra | |